هیبت ویس
هیبت ویس

هیبت ویس

بی خیال عنوان

یهو دلم خواست ی پست بذارم 


بدون هیچ مقدمه ایی 


بدون هیچ انتخاب موضوعی 


منِ هیچ این یهویی نوشتنو دوس دارم 


اصن عاشقشم


اینکه یهو یی چیزی ترق بزنه به گوشه ذهنت و بگه بنویس  و تو ازش بپرسی  از چی ؟؟


بگه تو کاریت نباشه فقط بنویس ,بنویس هر چی که  دلت می خواد.


و تو بگی این دلم هیچی نمیخواد حالا من چی بنویسم ؟؟


از چی و  از کی؟؟؟


بگه بی خیال بابا ول کن دیگه


و تو هی سوال پیچش کنی 


و اون از دس این همه سوالات جورو واجورت از گوشه ذهنت پا بذارِ به فرار


و تو بمونی و پایان یهویی نوشتنات






نظرات 4 + ارسال نظر
میم و ر چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 23:37

خیلی معده ای بود دخدر...

نه ,شما انگار خیلی وضعت خرابه

پیشنهاد میدم خودتو به ی متخصصی چیزی نشون بدی ..

بانوی بهار پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 22:32 http://khaterateman95.blogsky.com

یهویی
اصن چیزای یهویی خوبه؛))

آره خیلی خوبِ خخخخ

میترا شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 19:42 http://gah-neveshtha.blogfa.com/

من از این نوشته یهوییا خیلی دوس^ـــــ^

نوشته یهوییم تو رو خیلی دوس

نسیما دوشنبه 31 خرداد 1395 ساعت 13:53

در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که درین دایره سر گردانند
جلوه گاه رخ او دیده ی من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست، خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه ی پشمین به گرونستانند
وصل خورشید به شب پره ی اَعمی نرسد
که دران آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار، زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان، گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد اَر رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد ازان قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ی ما مغبچگان
بعد از این خرقه ی صوفی به گرو نستانند

"حافظ"

خیلی ممنون از اطلاعات مفیدتون

خواهش میکنم قابل شما رو نداشت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.