هیبت ویس
هیبت ویس

هیبت ویس

زیارت تلفنی

آبجی که به اتفاق دوستاش راهی مشهد شده بودند

ساعت 2/30 بامداد بود که رسیدن و بهم زنگ زد و خیلی تعجب کرد که من تا این  وقت شب بیدارم 

منم بهش گفتم از اونجایی که میدونستم میخوای  مزاحم شی تا این موقع بیدار موندم 


امشبم قراره برن حرم و بنده تلفنی آقارو زیارت کنم


برم یه لیست از تمام حرفایی که قراره به آقا بزنم تهیه کنم که چیزی از قلم نیوفته


هر کی حاجتی چیزی داره بگه اصلنم نگران پول تلفنش نباشه از این شارژ رایگاناست



برا یه خانوم چیز عجیبی نیست

الان تو یکی از وبلاگا بودم وبا خوندن نوشته‌ش یاد دهه‌ی اول زندگیم افتادم که چقدر دلم میخواست به سن 18 سالگی برسم وقتیم که رسیدم به این سن دلم نمی خواست از 18 بالاتر برم البته از اونجایی که خانومم چیز عجیبی نیست ولی به هر حال این حس و حالو دوست داشتم  و دارم هنوزم حس میکنم 18 ساله‌م   تجربه های زندگیم زیاد شده بزرگتر از 18 سال فکر میکنم ولی دلمو همونطور جوون نگه داشتم وقتیم یکی ازم میپرسه چند سالته با گفتن سن واقعیم شوکه میشه و میگه شوخی نکن 

منم میگم خو چرا مگه بم میخوره چن ساله باشم اونام میگن 18... 20 فوقش 22


منو میگین ذوق مرگ میشم از خوشی


بزنین به تخته

بعضی از مامانا

بعضی از مامانا (منظور مادرها یه وقت فکر نکنین تبلیغ بیسکویت کردما)


 خیلی به بچه هاشون مخصوصا دختر خانوما گیر میدن  اونقدر به پر و پاشون می‌پیچن که دختر طفلک مجبور میشه دروغ بگه وقتیم که دروغ گفت دیگه بدتر کافیه که مامانه از قضیه بو ببره روزگارش سیاهه.


آخه چرا مادر محترم اینقدر به دختر عین دسته گلت گیر میدی ..


نکنین این کارارو که گناه داره شما به خیال خودتون تربیت درست یعنی این 


میگین زمونه خرابه باید حواسمون باشه درست ولی دلیل نمیشه کاری کنین که دخترتون به خودش بگه اینا بهم شک دارن بهم اعتماد ندارن  نذارین این فکرارو کنن


اینارو گفتم چون  دیروز برا یکی از دوستای خواهرم همچین جریانی پیش اومد ونتیجه اش این شد که مادر دروغ دختر رو فهمید و هیچی دیگه  حرف دخترو قبول نمیکرد بااینکه راست میگفت البته اینجا دختر هم بی تقصیر نیست ولی مسبب اصلی سختگیریای مادره


خلاصه واسطه شدم وبه مادرش گفتم که دخترتون راست میگه دفعه اولم که دروغ گفته نمیدونم چرا؟ولی خب بنده پیش مادر دخترو مقصر جلوه دادم  و گفتم  از گناهش بگذره تا بلکه رضایت بده و به آخرین سفر دوستانه دانشجویی که سفر به مشهد مقدسه برن


که تمام دروغ دختر به خاطر رفتن به این سفر بوده 


هیچی دیگه آخرش مادره که پاشو تو یه کفش کرده بود که باید تنبیه بشه رضایت دادن و اونا راهی شدن منم  یه دعای مخصوص دستمزد واسطه شدنم ازشون خواستم



همونجایی که جیب آدمو خالی میکنن



دیروز تو یکی از وب دوستان خوندم که خانوادگی به شهربازی رفتن و کلی بهشون خوش گذشته


 یهویی دلم شهربازی خواست


مگه چیه؟مگه فقط بچه ها دل دارن منم میخوام 


به آقای شوهر گفتم و ایشون پرسیدن شهربازی چیه؟

منم گفتم همون جایی که وسیله بازی داره  باهم سورتمه سوارشدیم کلی خوش گذشت


آقای شوهر گفت آهان همونجایی که جیب آدمو خالی میکنن


منو میگین خخخخخخخخ



من منم همان من

برای نوشتن باید حس و حالی باشد اما دریغ از کمی حس و حال دلم میخواست مثل روز اول شروع وبلاگ نویسی که خودم مینوشتم تمام مطالبم از خودم بود نمیدانم چه شد اینهمه شور ونشاط نوشتنم

 در صحنه مجازی آدم ها با احساسات خود حرف میزنند دیگه مثل سابق حسای خوب تو وبم نیست حالا به خاطر اینهمه نکات منفی باید کلی جمله مثبت بگم تا خنثی بشه منفیا


یه زمانی شعر میگفتم  ومطلب مینوشتم واز جانب اطرافیان تشویق میشدم این وبلاگ رو شروعی برای استعدادهای درونیم دیدم و دست به نگارش  شدم نمیدونم چم شده دیگه نه شعرام به دلم میشینه نه نوشته هام فکر میکنم همشون بی روح و بی معنی و به درد نخورن حتی همین نوشته ولی گفتم بنویسم و خودمو خالی کنم


یه روزی اینا حرفای منفی من بود ولی حالا دیگه نیست چون نگاهمو به زندگی عوض کردم دیروز غمگین بودم ولی امروز خوشحالم دیروز مشکلی داشتم امروز همان مشکل را دارم ولی طرز نگاهم به آن مشکل تغییر کرده من نگاهم زیباتر شده  من خودم مینویسم و دنبال سرودن اشعار جدیدم من منم همان من با نگاهی متفاوتتر از قبل