هیبت ویس
هیبت ویس

هیبت ویس

ماجرای اولین برف بازی سال نود و سه

جمعه صبح که از خواب بیدار شدیم همسرم تا تو حیاط رفت صداش در اومد که بدو بدو برف اومده منم با خوشحالی رفتم که برفو ببینم دیدم قد یه تیله دستش گرفته و میگه اینم برف....


منم گفتم:ای بابا,بی معرفت نکرد اونقدر بباره که باهاش یه آدم برفی بسازیم..


منم اون برف قد نخود وبرداشتم گولش کردم زدم به همسرم که رو دلم نمونه..همسرم هم ته دستش چند ریزه برف بود به سمتم نشانه رفت ولی نرسیده به من آب شد..


همین چند ثانیه برف بازی کردن یک حالی داد...


خدا یا بازم ازت ممنونیم به خاطر لطف بی انتهایت...شکر...شکر...شکر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.