هیبت ویس
هیبت ویس

هیبت ویس

خانم راز دار

آدمی مفلس وبیچاره ودرویش,


شبی جانب کاشانه خویش آمدورخسار بچه خویش ببوسید


وبخندیدوزنش دید که او خرم وخوشحالتراست از همه شبهای دگر,


سخت در اندیشه فرو رفت وبه خود گفت که:این عیش وخوشی بی سببی نیست

 لذا روی بدو کرده و گفت;سبب چیست که امشب تو چنین لولی وشنگولی ومنگولی ودلشاد


چو شوهر بشنید این سخنان گفت;دریغا که تو زنی و زن راز نگهدار نمی‌باشدو زین رو نتوانم به برت راز دل ابراز کنم,


زانکه مبادا تو کنی راز مرا فاش واز این راه شوی مایه رنج وضرر ما.


کرد زن آنقدر اصرارکه آن مرد اسرار به وی گفت:اگر قولدهی تا که نگویی به کسی,قصه ی خود با تو بگویم


وزن هم متعهد شدو آن مرد به وی گفت که ;[گوش بده علت خوشحالی بسیار من این است که امروز فلان جا به فلان کوچه یکی کیف بدیدم که لب جوی بیفتاده وتا چشم من افتاد بدان ,زود برش داشتم از خاک ونمودم در ان باز وبدیدم  اسکن بسیار وفی الفور نهادم وسط جیبم وراضی شدم از طالع بیدار که یار است ومدد کار وشود باعث فتح وظفر ما.]


شب دیگر چو شد وارد منزل ز زن خوش سخن خویش بگفت[ان راز که گفتم به تو,گفتی به کسی یا که نه


زن گفت.;برو خاطر خود جمع نگهدار که زن حاجی و گلباجی وزر تاجی وزن دایی ومعصومه وکبری وگلین باجی و صغری وزن اقا وثریا وحسین وحسن واکبر وعباس وغلام ونقی وکل تقی وخالقزی وخاله زری,اقدس وتوران ومهین,جمله اهل دروهمسایه وخویشان وعزیزان,همه را دیدم وبر هر که رسیدم قسمش دادم وزاو قول گرفتم که لب خویش فرو بندد و نشنیده بگیرد زمن این قصه,مبادا کند این راز به شخص دگر ابراز ودهد درد سر ما]



تا به حال زن به این رازداری دیده بودید


 ما که ندیده بودیم 


ونه شنیده بودیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.